مربی من

مربی من

http://www./my coach.blogsky.com
مربی من

مربی من

http://www./my coach.blogsky.com

زندگی نامه محمدعلی کلی (قسمت اول) برگرفته از کتاب قدرت،ایمان،عشق



خدا مراقب توست

ورزشگاه سان دیه گو ، دور آخر تمام شده بود و من در گوشۀ خود ایستاده بودم . داور مشغول جمع آوری رأی قضات بود . او نگاهی به آنها کرد و بعد مشغول محاسبه شد . نگاهی به من انداخت ، بعد به نورتون نگاه کرد .

- برنده کن نورتون با رأی قاطع هیأت داوران

استادیوم منفجر شد و جیغ و فریادهای وحشتناکی بلند شد .

- « از ما شکست خوردی ».

به پایین نگاه کردم . سنگین ترین سفید پوستی را که تا آن موقع دیده بودم ، روی صندلی خود ایستاده بود و در حالیکه روزنامه ای را تکان میداد ، بر سرم نعره میکشید : «شکستش دادیم ، شکستش دادیم».

جو فریزیر ، نورتون را در آغوش کشید . او هم باشگاهی و یار تمرینی او بود.

مزۀ خونی را که رفته رفته در گلویم خشک میشد را چشیدم و درد صورت و شانه ام شدت گرفت.

گروهی از زنان سفید پوست در حالیکه پا به زمین می کوبیدند ، با تمام قوا فریاد می کشیدند : « حالا ببینیم کی از همه قویتره ؟ کی از همه قویتره ؟

احساس کردم که سرم میخواهد بترکد و داشتم به زمین می افتادم . درد سمت چپ فکم ، تقریبا تحمل ناپذیر بود. مردی که لباس آتش نشانی به تن داشت ، از صف پلیس عبور کرد و خود را به من رساند و گفت :«لاف زن ! فاتحه ات خوانده شد . فهمیدی ، فاتحه !

با کمک پلیس وارد رختکن شدیم . با اینکه وارد رختکن شده بودیم ، باز جمعیت دست بردار نبود . همچنان در را هل میدادند . وقتی مطمئن شدند که صدای آنها به گوشم میرسید ، فریاد میزدند : حالا بگو ببینیم ، کی از همه قویتره ؟

بالاخره در بسته شد و آنجلو خسته و کوفته به آن تکیه داد . او نمیتوانست این همه خشم و نفرتی که در صدای آنها بود را باور کند.

کیلروی در حال جمع کردن روب دوشامبری بود که از شانه ام بر زمین افتاده بود . آن هدیه ای از الویس پریسلی ، خواننده مشهور راک بود . آنرا بعد از مبارزه با جو بوگنر به من هدیه کرد .

من عادت کرده بودم که ببینم نیمی از تماشاچیها ، صرف نظر از اینکه حریف من که بود ، با این امید به تماشای مسابقه می آمدند تا شکست مرا ببینند . بارها ناکامشان کرده بودم ، ولی حالا که به مراد خود رسیده بودند ، می خواستند حداکثر استفاده را ببرند.

از زمانی که فریزیر با یک هوک چپ موفق شد در ورزشگاه مدیسون اسکو گاردن مرا شکست دهد ، تا امروز دلیلی برای شادی نداشتند ، اما حالا این شکست برای آنها خیلی دلچسبتر بود ، زیرا اینجا دیگر غولهای شایسته بین المللی چون فریزیر و فورمن نبودند که مرا شکست دادند ، بلکه از یک بچه شکست خورده بودم.

چرا باختم ؟ به دور دوم مسابقه فکر میکردم که نورتون با ضربه چپ به فک من کوبید .Ken Norton دقیقا می دانستم که ضربه چه وقت فرود آمد . احساس کردم ناگهان چیزی شکست و خون توی گلویم ریخت . وقتی به گوشه رینگ بازگشتم ، از بوندینی و آجلو پرسیدم : چطور می فهمید که فکتان شکسته است ؟ بوندینی در حالیکه با دست نشان میداد گفت : وقتی اینطوری آنرا باز میکنی و صدای تق تق میشنوی یعنی فکت شکسته است . من آنرا باز کردم و صدای تق تق را شنیدم . درد شدیدی اطراف صورتم می پیچید . خونی را که در گلویم جمع شده بود ، تف کردم توی سطل و دهانم را شستم ، اما باز خون بیشتری فوران کرد. بوندینی گفت : اگه فکت شکسته باید مسابقه را متوقف کنیم . اما او میدانست که من قبول نمیکردم . سیزده دور دیگر در پیش بود و من میتوانستم برنده شوم .

قبل از اینکه زنگ زده شود بوندینی در گوشم زمزمه میکرد که شورتی در اتاق نشیمن مراقب اوضاع است . فقط یادت باشد که شورتی آن پایین ، پا روی پا انداخته و مواظب توست . آه ! در اتاق نشیمن ، پای تلویزیون نشسته و مواظب توست .شورتی نامی بود که بوندینی روی خدا گذاشته بود .

وقتی دکتر آمد پرسیدم : فکم شکسته ؟ بدجوری شکسته ؟ اما دکتر گفت : برای اطمینان باید عکسبرداری کرد و با دکتر پاچکو به آرامی شروع به صحبت کرد.

پرسیدم : بلیندا کجاست ؟ کسی چیزی نگفت تا اینکه بالاخره کاپیتان ژوزف یوسف گفت : در اتاق بغلی است . گفتم : برو بیارش اینجا !. او گفت : شوکه شده و در طبقه پایین است .

به طرف اتاقی که بلیندا آنجا بود رفتم . هر دو دکتر پشت سرم می آمدند . به تعداد کسانی که شکست مرا جشن گرفته بودند اضافه شده بود . با دیدن من غریو فریاد و هو و جنجالشان بلند شد که : « کار لاف زن تمام شد . نورتون کاکا سیاهه را شکست داد .» صبح آنروز نورتون یک کاکا سیاه مثل من بود ، اما حالا دیگر او امید بزرگ سفیدپوستان شده بود.هر کس میخواست به خاطر لاف زدنهایم از من انتقام بگیرد ، به مراد دلش رسیده بود.

بلیندا را به میز رختکن بسته بودند . در حالیکه سرش را به اینطرف وآنطرف می چرخاند ، بدنش را پیچ و تاب میداد و چنگ میزد و جیغ میکشید . سوزی گومز ، دوست مکزیکی بلیندا هم آنجا بود . او آمد و کنار من نشست . پرسیدم : چی شده ؟ سوزی گفت : نمیدانم ، درست زمانی که اعلام کردند نورتون برنده شده ، زد به سرش . قبل از مسابقه به من گفت که احساس بدی دارد. بعد از مسابقه سعی کردیم که به شما برسیم اما همه هل میدادند و تنه میزدند . بلیندا میخواست با جنگ و دعوا راه را باز کند . او یک پلیس را هم زد . یک بند فریاد میکشید : محمد علی کشته شد ! آنها او را کشتند !

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.